گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد