از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد