گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد