بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش