گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
کمی بشتاب، باران تشنه ماندهست
دل آیینهداران تشنه ماندهست
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو