در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما