تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما