ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم