همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر