دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
جان داد که در امان ببیند ما را
خالی کند از یزیدیان دنیا را
حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
در حجم قنوتها دعا تعطیل است
یاد از تو - غریب آشنا! - تعطیل است
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر