دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم