خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است