دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم