گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم