نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم