مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم