بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم