کاروان میرسد از راه، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بیتاب
دارد به دل صلابت کوه شکیب را
از لحظهای که بوسه زده زخم سیب را
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرّحمان بخوان پیغمبرانه
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت
یوسفترین شهید خدا پیرهن نداشت
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
تشنه بودم، خواستم لب وا کنم، آبی بنوشم
ناگهان کوه غمی احساس کردم روی دوشم
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
با سر رسیدهای! بگو از پیکری كه نیست
از مصحف ورقورق و پرپری كه نیست
شانههای زخمیاش را هیچكس باور نداشت
بار غربت را كسی از روی دوشش برنداشت
امشب از آسمان چشمانت
دستهدسته ستاره میچینم
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
دل من! در هوای مولا باش
یار بیادعای مولا باش
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
خورشید هر شب میدمد از مشرق پیشانیات
وادی طور است این زمین یا خلوت عرفانیات
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
همواره نبرد حق و باطل برپاست
هر روز برای مسلمین عاشوراست
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم