گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش