گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش