سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش