تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش