گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش