گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش