شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش