گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش