گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش