نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت