عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت