ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت