ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی