پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت