پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود