خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم