در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما