گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما