عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم