خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست