شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
نه مثل سارهای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت زهرا
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
نمازی خواندهام در بارش یکریز ترتیلش
فدای عطر حوّل حالنای سال تحویلش
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم، فقط روی تو را دیدم...
ابتدای کربلا مدینه نیست
ابتدای کربلا غدیر بود
شور بهپا میکند، خون تو در هر مقام
میشکنم بیصدا، در خود هر صبح و شام
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
بیتو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟