تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را