سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
با روزه و با نماز نشناختمت
با آن همه رمز و راز نشناختمت
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت