پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی