عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی