چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است