سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم