یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید