به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید