بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید