امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی