تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست